نورزندگی اجتماعی و خانوادگی آرشيو وبلاگ
نويسندگان چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : مرضیه پورباقر مهنه
یک جرعه خاطره مرضیه پورباقر
توي ماشين نشستهام. به طرف محل كارم ميروم. پيچ راديو را باز ميكنم. صدايي به گوش ميرسد: «يادِ امام و شهدا، دل رو ميبره كرب و بلا، دل رو ميبره كرب و بلا» و مرا به سالها قبل ميبرد زماني كه دانشآموز بودم. سركلاس نشسته بوديم كه معاون مدرسه خانم جواهري آمد و گفت: «امروز مهمان داريم، دختراني هم سن و سال شما كه به خاطر جنگ مجبور به ترك خانه و كاشانهشان شدهاند. آنها به مشهد آمدهاند و قرار است با شما همكلاس شوند؛ بعضي از آنها عزيزانشان را در جنگ از دست دادهاند و ترك خانه و شهرشان مشكلاتي برايشان ايجاد كرده است». خلاصه اينكه حواسمان به وضع روحي آنها باشد. زنگ تفريح زده شد، به حياط مدرسه رفتيم تعداد زيادي دانش آموز از مناطق جنگي دور هم نشسته بودند كه درد و رنج را ميتوانستيم در چشمانشان ببينيم. به طرفشان رفتيم، دست دوستي به سوي آنها دراز كرديم و گفتيم كه همراهشان خواهيم بود و ياريشان خواهيم كرد. از همان روز به اين فكر افتادم که چه كاري از دستم بر ميآيد؟ موضوع را با خانواده در ميان گذاشتم و تصميم گرفتيم هر كدام به نوعي در پشت جبهه مشغول شويم و در یاری رساندن به رزمندهها نقشی داشته باشیم. ****** مهر ماه است و من سال چهارم دبیرستان. آگهی روی دیوار توجّهم را جلب میکند. روی آن نوشته شده است: رشتهی علوم تجربی، مددیار پزشکی، کسانی که بخواهند در این رشته تحصیل کنند باید امتحان ورودی و مصاحبه داده، تغییر رشته دهند و پس از اتمام یک سال درس و بحث در این رشته به مناطق جنگی اعزام میشوند. این مطلبی بود که من میخواستم؛ هم علاقمندی به مطالب پزشکی وهم نوعی حضور در مناطق جنگی و خدمت. با تعدادی از دوستان ثبت نام کردیم و علیرغم این که مدیر مدرسه تمایل چندانی به رفتن ما نداشت در امتحان شرکت کرده، پذیرفته شدیم و عملاً تغییر رشته دادیم. یکی دو ماه بعد در کنار درسمان کارآموزی در بیمارستان داشتیم و بارها پیش میآمد با توجّه به تعداد زيادي از مجروحين كه به طور مستقیم از مناطق جنگی به اين بيمارستان منتقل ميشدند مدّت بیشتری در بیمارستان میماندیم. **** خسته از کار روزانه میخواستم به منزل بروم که صدای صوت زیبای قرآن توجّهم را جلب کرد. برگشتم مجروحی روی تخت قرآن میخواند و خواهری که کمک بهیار بود او را به سمت آسانسور میبرد. به سمتشان رفتم و کمک کردم. او را به بخش رادیولوژی بردیم. باید مدتی در انتظار نوبت میماندیم. اصلاً حواسم نبود که او دیگر قرآن نمیخواند. صدایم کرد و گفت: قبل از این که تخت را حرکت دهید به من بگویید. بعد از گذشت دقايقي به او گفتم: میخواهیم تخت را حرکت دهیم. گفت: کجای سوره بودم؟ نمیدانستم. خودش از آیهای از سوره ي واقعه شروع به خواندن قرآن با همان صوت زیبا به صورت ترتیل نمود. هفتهي بعد به بخشی که او بستری بود منتقل شدم. اگر از کنار تختش میگذشتیم و به آرامی به تخت او برخورد میکردیم از درد فریاد میکشید چون موج انفجار شدیدي وجود او را فرا گرفته بود و فقط به خاطر داشت كه مقدار زيادي به هوا پرتاب شده و محكم به زمين خورده است؛ تنها جراحت ظاهريش چند بخيه بر روي بازو بود اما به دلیل درد زیاد نمیتوانست کوچکترين حرکتی به خود بدهد آن جا بود که فهمیدم هرگاه میخواهند او را برای کار پزشکی آماده کنند و یا ملافهاش را عوض کنند برای تسکین درد خود قرآن میخواند و یقین کردم که بهترین داروی تسکین دهنده ي دردها ياد خداست: «الا بِذِکرِ الله تَطمَئِنَّ القُلوُب». **** 19 تیر 1365 است. حیاط دبیرستان ارض اقدس مملو از خانوادههایی است که برای بدرقهی دختران 17-18 سالهی دبیرستانی که برای کمک و امدادرسانی از شهر مشهد به مناطق جنگی اعزام میشوند آمدهاند. فضا مملو از عشق و ايمان است و مادران صبورانه درس ايثار و مقاومت به دخترانشان میآموزند چرا که حاضرند در دفاع از دين و ميهن، پاره ي تن خود را به میدان بفرستند. حال و هواي عجيبي است؛ بیشتر ما براي اوّلين بار است که از خانواده جدا ميشويم ولي عجيبتر اين كه هيچكدام وابسته نیستیم، چون قصد و هدف والايي داريم كه خانوادهها هم در حفظ و تداوم آن پشتيبان و كمك خوبي هستند. پس از دو روز به باختران (كرمانشاه) میرسيم و در مدرسهاي مستقر میشويم. فضا دوستانه است. دعاها را دسته جمعي ميخوانيم و سعي ميكنيم براي همديگر «تواصوا بالحق و تواصوا باالصبر» باشيم. شبها مخصوصاً صداي ضدهوایی و تيراندازيها بيشتر ميشود و ما به جهت پرهيز از هرگونه مشكلي با حجاب كامل ميخوابيم . چند روز است در بیمارستان طالقانی باختران (کرمانشاه) مشغول به خدمت شدهایم. بیمارستانی مثل بیمارستان امدادی مشهد است. یک باره صدای غرّش هواپیماها در فضا میپیچد شیشهها میلرزد و گاه فرو میریزد. بیماران سرم به دست به این طرف و آن طرف میدوند و ماهم که تازه در این فضا قرار گرفتهایم. هاج و واج و هراسان میشویم یکی از افراد بومی میگوید: به زیر راه پلهها بروید. با دوستم مریم پلهها را پایین میرویم و در پاگرد پلهها میایستیم. مریم گریه میکند و من اشکهایش را پاک میکنم و میگویم: صبر داشته باش هنوز روزهای اوّل خدمت است. ممکن است با این شرایط زیاد مواجه شویم. دو پزشک که آن جا حضور دارند به ما میخندند. امروز هواپیماهای عراقی شرکت نفت را بمباران میکنند و میروند و ما سریع به بخش بر میگردیم. فقط سِرُم آماده میکنیم که وقتی مجروحین را میآورند معطل نشويم. تعداد زیادی مجروح و شهید آوردهاند. در حین کار آقایی دستمالی که در آن چیزی بود روی میز گذاشت و گفت: «خانمها بروند که نبینند»؛ من ماندم. وقتی آن را باز کرد سر یک شهید بود که هنگام بمباران جدا شده و سوخته بود! همگی متأثّر شدیم. ************ خانمی وارد اورژانس شد و سراغ همسرش را گرفت. میگفت: «دیروز که بمباران شده همسرم شرکت نفت بوده و تا حالا خبري از او ندارم، تمام بيمارستان را گشتهایم. جزو مجروحين نبود. ميخواهم سرد خانه را ببينم». ضمن این که او را آرام میکردم به همراهش به سمت سردخانهی بیمارستان رفتم. خداوند آن موقع چه جرأتی به من داده بود که یک به یک کشوها را میکشیدم و او نگاه میکرد. میگفت: اگر حتّی چند سانت از لباسش مانده باشد میتوانم او را شناسایی کنم، امّا همه آن قدر سوخته بودند که جز چند نفر اصلاً قابل شناسایی نبودند. ******* امروز خداوند را براي داشتن والديني كه در تربيت صحيح ما تلاش ميكردند شكر ميكنم و با خود میاندیشم كه من براي فرزاندانم چه كرده ام؟ آيا توانسته ام ارزشها را به آنها منتقل كنم؟ آيا توانسته ام ايثار و گذشت را به آنها بياموزم؟ و .... نظرات شما عزیزان: پيوندها |
|||
|