خسته از زندگی
نورزندگی
اجتماعی و خانوادگی
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:24 :: نويسنده : مرضیه پورباقر مهنه

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه.

گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من اینجا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستانی نگاهش می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود.

یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر مرا می آفریدی. ندایی در جان دانه پیچید: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن را ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای.

راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی. دانه کوچک معنی این حرفها را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به آن حرفها بیشتر فکر کند.

سالها بعد، دانه کوچک، سپیداری بلند و باشکوه شد که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.


نظرات شما عزیزان:

عباس
ساعت22:08---5 مرداد 1391
دقت داری خیلی کلیشه ای بود.پاسخ: با سلام . ممنونم از دقت نظرتون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: